کتاب چی

خوب گوش کن! صدایت می زنند

کتاب چی

خوب گوش کن! صدایت می زنند

کتاب، واقعیت مرموز و عمیقی است. اگر یک بار دستت را در دستش بگذاری، دیگر از هم جدا نمی شوید.
من وقتی بچه بودم، پیدایش کردم. آن لحظه بود که گفتم: آهان،خودش است. من همینم!
حالا چه باشم خوب است؟ کتاب چی

آنچه گذشت...

همین حالا که دارم این ها را می نویسم، تمام وجودم می لرزد و احساس می کنم سرتاپایم از وحشت یخ زده. 

کتاب «پشت درهای بسته» روایتی از زندگی یا چه عرض کنم مردگی یک زوج میانسال است. گریسِ سی و دو ساله و جک چهل ساله. 

۱. روایت، به معنای واقعی کلمه عالی بود! جزئیات و دوراندیشی ها عمیق و روان بودند.

۲. سیر داستان... خدای من! منحصر به فرد بود. نْفس وقایع آنقدر وحشتناک و غیرقابل باور بود که همراهی با گریس را اجتناب ناپذیر می کرد. 

۳. استیصال و ترس و افسردگی و ناتوانی حقایقی هستند که تنها یک جنگجو از پس شان بر می آید. کسی مثل گریس. چرا؟ به خاطر عشق به خواهرش، میلی. 

۴. نتیجه اخلاقی: هیچ وقت به هیچ مردی که خیرخواه به نظر می رسد نباید اعتماد کرد! هیچ وقت :))

۵. خط آخر کتاب را که خواندم از ته دلم خواستم استر را در آغوش بگیرم و در گوشش زمزمه کنم: درود به هوشت زن حسابی! درود...

۶. از ترسناک ترین کتاب هایی که خوانده ام. کمرم یخ می زند وقتی خودم را جای گریس می گذارم. احساس می کنم چشم های جک مدام کنترلم می کند و وای... تصور پوزخندش باعث حالت تهوعم می شود.

۷. بخوانید این زاییده ذهن بی.ای.پاریس را

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۰

می خواهم از کتابی بنویسم که اصلا و ابدا رمان نیست. حتی به گفته خود نویسنده، خاطره نویسی یا از نوع کتاب های کمک به خود هم نیست. یک ملغمه است از خیلی چیزها. یک اثر روشنگرانه است. به عقیده من یک سلوک!
شاید نامش را شنیده باشید: دلایلی برای زنده ماندن. پشت جلد نوشته شده: حاصل مبارزه مت هیگ با افسردگی و اضطراب بی اندازه شدید. 

حقیقتا نمی توانم مفصل درموردش بنویسم. ولی همین قدر بگویم که چون از دل برآمده بود لاجرم بر دل نشست! انگار با فطرت آدم حرف می زد. انگار خود خود خود حقیقی ام را صدا می کرد. 

یک نکته جالب و دوست داشتنی سیر این نویسنده برای نجات از افسردگی، توسل به شفابخشی کتاب ها بود. 

صفحه 108 کتاب: ... من به شدتی که قبلا هرگز سراغ نداشتم می خواندم و می خواندم و می خواندم. منظورم این است، همیشه خودم را فردی علاقه مند به کتاب می دانستم، اما بین دوست داشتن کتاب و نیازمند بودن به آن تفاوت وجود دارد. من به کتاب نیاز داشتم. در آن دوران زندگی من، کتاب کالایی تجملی نبود. ماده اعتیادآور درجه یک بود. با خوشحالی حاضر بودم خودم را وقف مطالعه کنم(که کردم)... این فکر وجود دارد که شما یا برای گریز از خودتان می خوانید یا برای یافتن خودتان. من واقعا فرقی بین این دو نمی بینم. ما خودمان را در روند گریختن پیدا می کنیم (کتاب چی: آخ نفسم گرفت :|). مساله جایی نیست که در آن هستیم، بلکه آنجا است که می خواهیم برویم، و تمام ماجراها. «راهی برای خروج از ذهن نیست؟» پرسش معروف سیلویا پلات. از وقتی در دوران نوجوانی به این پرسش برخوردم، به آن علاقه مند شدم (معنی اش چیست، جواب ممکن چه می تواند باشد؟). اگر راه خروجی وجود داشته باشد، راهی که خود مرگ نباشد، پس راه خروج، از طریق کلمات است. اما کلمات به حای به کلی ترک کردن خود ذهن، به ما کمک می کنند یک ذهن را ترک کنیم و برای ساختن ذهن دیگری مشابه اما بهتر، در نزدیکی ذهن قدیمی اما با پایه و اساس مستحکم تر و بیشتر اوقات با چشم انداز بهتر، مطالح ساختمانی در اختیار ما می گذارند. 

یک کلیسه چسبیده به آدم های کتاب خوان این است که آنها تنها هستند، اما برای من کتاب راهی برای حروج از تنهایی بود (کتاب چی: تکبییییر!)

.

.

بینی و بین الله جالب نبود؟ صدالبته که به همین یک بار خواندن بسنده نخواهم کرد و بارها به آن برخواهم گشت. عمیقا معتقدم که جناب مت هیگ طی دوران طولانی افسردگی و اضطرابش، به انسانی بزرگ تبدیل شده! و اضافه کنم که به عقیده من، این کتاب باید توسط روانشناسان بالینی برای رفقایی که احیانا مبتلا به افسردگی یا مشکلات روانی مرتبط هستند، تجویییییییز شود! درست در کنار قرص و یوگا و ورزش.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۵۹

سلام! سلام! صد تا سلام چون سرحالم حسابی! :))

از آنجایی که برای مدت کوتاهی است که از تجربیاتم اینجا می نویسم، تا به حال کسی از علاقه و ارتباط من به جوجو مویز خبر ندارد. این حال خوبم هم به علت پایان کاملا لذت بخش و منصفانه کتابِ «آخرین نامه ی معشوق» است. 

۱. کتاب سه بازه زمانی را روایت می کند. ۱۹۶۰، ۱۹۶۴ و ۲۰۰۳. شخصیت ها هوشمندانه بهم گره می خورند یا بهتر است بگویم دست تقدیری که اینجا قلم مویز است آنها را با ظرافت بهم مربوط می کند. 

۲. اسم معشوق که می آید، فکرها به یه واژه معطوف می شوند: خیانت! بله داستان، راجع به خیانت است. و جالب و عادلانه است که مویز با محبتی سختگیرانه، آدم هایش را به خاطر این عمل مجازات می کند. اما نهایتا دستی به سرشان می کشد و از دل شان در می آورد. 

۳. اعتراف کنم که وقتی بخش دوم کتاب تمام شد، از ته دلم آن عبارت زشت سه کلمه ای به زبان انگلیسی را به زبان آوردم و نتوانستم از جوجو جان دلخور نباشم، آما... خداوندا این بشر خیلی باهوش و مهربان است!!!

۴. روایتی غمگین و همراه کننده از وضعیت طبقه زنان در دهه ۷۰ میلادی است. داستانی که دل را می فشرد و ستم های ناروا به این موجودات قوی (و به قول جنیفر سخت جان!) در عین حال ظریف را نشان می دهد. 

۵. آخ که صورتی ملایم جلد کتاب و ورقه های کاهی آن، چنان دلبری می کنند که گفتن ندارد. 

۶. کلام آخر اینکه مویز، خدای من در داستان های عاشقانه معاصر است. این هفتمین کتابی بود که از ایشان خواندم و دلم می خواهد طی یک حرکت استقرایی، تمام آثارش من جمله این هفت تا را فوق العاده و درجه یک اعلام کنم. 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۳۲

ماه عسل آفتابی، یک مجموعه داستان با ملیت های جورواجور از قاره های مختلف است. 

1. نکته دلنواز کتاب، ترجمه بسیار روان خانم دانشور است که خواننده را عذاب نمی دهد. عبارات هرکدام نرم و خرامان در ذهن جست و خیز می کنند و سر جای خود می نشینند.

2. من به صورت کلی، روال و روایت داستان ها را دوست داشتم. هرچند بقیه خواننده ها در goodreads انگار زیادی به مذاق شان خوش نیامده بود. 

3. سرک کشیدن به فضای مختلف فرهنگ ها، به نظرم از نقاط جذاب و قوت این کتاب محسوب می شود. از هند و ژاپن بگیر تا ایتالیا و آمریکا! 

4. هر داستانی به طور نمادین، دغدغه های اجتماعی و بزرگی را به صورت مصداقی در زندگی مردم آن جامعه نشان می دهد. هرچند یکی دوتای شان را اصلا دوست نداشتم و مبهم و گیج کننده بودند.

5. من هم مثل سیمین خانم دانشور با داستان ماه عسل آفتابی ارتباط بیشتری برقرار کردم و در کل این قصه را از همه بیشتر دوست داشتم. 

6. همانطور که از عنوان این مطلب هم پیداست، حس من به کتاب، مثل آشی قر و قاطی است. آشی که گرچه مواد مختلف و بی ربطی دارد اما حرفه ای و خوش مزه طبخ شده و ختم می شود به جمله: هومممم... چسبید! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۱۳

خب داشته باشیم یکی از کارهای درخشان جناب همینگوی را.  

نکته1: نثر کتاب با جزئیات فراوان و توصیفات جورواجور است. تخیل عبارت به عبارت آنچه که راوی می گوید، مسلما کار ساده ای نیست اما یک وقتی به خودتان می آیید و می بینید دنیایی که درونش سیر می کنید آنقدر زنده و پر رنگ و لعاب است که یادتان رفته دارید کتاب می خوانید. 

نکته 2: همینگوی کلا با مخاطب راحت است. یک جوری درمورد کوچه پس کوچه های پاریس حرف می زند انگار همه آدم ها بچه ی ناف شانزلیزه هستند! :) بنابراین شاید هر از چندی نگاه کردن به اطلس کمک کند به جهت جغرافیایی گیج نشوید. خصوصا که در این کتاب شخصیت اصلی یعنی جیکوب، مدام در حال جابه جایی و سفر است. 

نکته 3: خیلی ها گفته اند که جیکوب بارنز در این کتاب، آینه تمام نمای خود همینگوی است. ژورنالیست! مرد تنهایی! معتمدی که گوش شنوای همه هست اما خودش از غوغای درونش هیچ لب باز نمی کند. اصلا شاید به همین دلیل است که شخصیت پردازی بازنز واقعی به نظر می رسد و قابل باور است. یک جا خواندم که گفته بود، این اثر، نشان دهنده تنهایی انسان مدرن است. حالا به نظر من یکه و یالغوز بودن جیکوب مشخصا حال درونی جناب ارنست را نشان می داد. وضعیتی که انسان از آن لذت نمی برد اما به ناچار تطابق پیدا می کند. البته که نویسنده دستی به سر همذات خود کشید و آخر و عاقبتش را به خیر کرد! :) 

نکته 4: حقیقت امر را بخواهید، این سومین کتابی بود که از ایشان خواندم. ولی با وجود اینکه همینگوی شناس نیستم می توانم به جرئت بگویم که از دغدغه های اصلی زندگی شخصی ایشان، مذهب و ارتباط با خداست. در کتاب وداع با اسلحه، فردریکو در تب و تاب این بود که با خودش حل  کند: آیا خدایی هست؟ و جیکوب در این کتاب خود را مذهبی کاتولیکی می دانست که مدام عذاب وجدان گناهانش را داشت.  در کل رگه هایی از اعتقاد و تفکر به منبعی ماورائی در آثار ایشان دیده می شود. خب تعجب آور هم نیست! در دهه های سوم و چهارم قرن 20، انسان هنوز یکسره خدا را با تکنولوژی عوض نکرده بود.  

نکته آخر: کتاب چی! چطور با این کتاب رفتار کنم؟ باز هم صبر عزیز دلم! «هیچ چیز زیر آفتاب تازه نیست» و کلا رمان های همینگوی، کره اسب های زیبا ولی چموشی هستند که راندنشان مسلما قلق خاصی دارد. وقتی دستت بیاید چگونه باید افسارشان را در دست بگیری، آن وقت است که از سواری لذت می بری!

راستی شرمنده که انقدر طول کشید تا پست را آماده کنم. سه کتاب را با هم پیش می برم که دو تای شان رمان نیستند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۱۰

قرعه ی اولین کتاب، به نام ایشان خورد که آن را از برترین رمان های قرن بیست می دانند. 

توصیه 1: اگر می خواهید این شاهکار را بخوانید، باید صبور باشید. میوه را، کال از شاخه نچینید که صدالبته از جمله کتاب هایی است که اگر درست دستش نگیرید، حیف می شود. من خودم حدود یک سال پیش دو فصل را خواندم اما متوجه شدم هنوز آماده اش نیستم!

توصیه 2: اگر از جمله تندخوان های روزگار هستید باید بگویم بهتر است باز هم صبوری کنید. برای اینکه عمق داستان و استعاره های هوشمند متن را فهمید، باید با حوصله جلو رفت. من وقتی با چنین موردی روبه رو می شوم همیشه کتاب را برای خودم بلند بلند می خوانم! جذابیتش هم بیشتر می شود. ؛)

توصیه3: من همین نسخه را خواندم که در تصویر است. به نظرم ترجمه تر و تمیز و دقیقی داشت و راه به راه پی نوشت هایی بودند که دستم را در فهمیدن نکات می گرفتند. مضاف بر اینکه کل داستان و شاهکار بودنش از ابتدا تا به انتها برایم شبیه معما بود و وقتی پس گفتار «اسکات دانلدسون» را خواندم تازه متوجه عمق برخی جزئیات شدم. یعنی دقیقا همانجا بود که گفتم: روحت شاد فیتزجرالد... روحت شاد که چند دهه از زمان خودت جلوتر بودی. 

اما خود کتاب در چند جمله...

«گتسبی بزرگ»، یک قلب شکسته است. یک اعتراض اشکبار به وضعیت اجتماعی حاکم بر جامعه آمریکا (شاید هم کل دنیا!). دیده اید گاهی اوقات از هوشمندی طرف مقابل، ناخودآگاه دل تان هری می ریزد و موهای تان سیخ می شود؟ بله، منظورم دقیقا قلم فیتزجرالد در همین رمان است! :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۶

من در دلم یک رویا دارم. آرزویم این است زمانی برسد که کودکان این سرزمین با کتاب، بزرگ شوند. آنها پدران و مادرانی خواهند شد که فرزندان شان را با کتاب پرورش می دهند و پدر بزرگ و مادربزرگ هایی که از بس کتاب خوانده اند، برای نوه زاده های شان معمایی هیجان انگیزند. زمانی که با کتاب خوشحال شویم، آرام شویم، صبور شویم. 

من این رویا را قطعی می دانم. بالاخره یک روزی همینطور می شود. ما همان می شویم که باید. ما موجوداتی خواهیم شد که وجودمان پر از شوقی آرامش بخش است و صورت های مان لبالب از لبخند! ما، انسان خواهیم شد. 

اما چرا به این رویا ایمان دارم؟ چون پرده «لفظ کتاب» که کنار زده شود، روح نویسنده آنجا نشسته است. قصه یک انسان! ما آدم ها یاد می گیریم اگر بخواهیم. فقط باید روح مان را به دست قصه ها بسپاریم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۶